تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

11 اردیبهشت ماه 1404 -1 ماه مه 2025

 دو اظهار نظر فیس بوکی

در مورد نمایش در سی صد در لوس آنجلس

1. از فیروزه خطیبی

پور ناظری ها با «سیصد»شان تلخ ترین تمسخر رژیم اسلامی به همهء ایرانیان بودند و هستند و خواهند بود؛ و تمام بازیگران و نوازندگان اش هم معلوم الحال. به هر حال فقر است و اجبار  و انسان بی اختیار و بقول آیشمن "مامور بودم  و معذور".

راستی ، راست است که ظریف و زنش رسم مهمان نوازی را کامل ادا کردند و شناسنامه دلارام کمره را به موقع بدست اش رساندند؟

راستی چه شد که «فاندیش بی فرهنگی» شروع به پشت سر هم آوردن هنرفروشان مورد تایید رژيم اسلامی در لس آنجلس زد و زن خوانندهء محجبه روی صحنه برد و ما صدامون هم در نیامد؟ یعنی یادمان نیامد ترانه ای بارانِ درخشان خواند و پانتآ به هنگامه ای کتایون شد!؟

چه شد ، مایی که تنها بدلیل اینکه تحمل و سازش با ظلم و بی عدالتی رانداشتیم، آواره شدیم (حالا هر کی بدلیلی) ، الان ابزار و اسپانسر رژیم عسلامی می شویم؟

چرا لحظه ای از خودمون نپرسیم حمایت و حضور از «سیصد» عین و اوج بی عدالتی و ظلم است و این انتخاب در دستان ماست که حداقل نرویم! و هیچکس هیچی نمی گوید؟

در آخر این مترسک بازی زبردستان هنر فروش به اسم ایران و برای ایران، ایرانی که همیشه با صدای نوید افکاری در گوش من تکرار می‌شود «مردم شریف ایران»، برای من حال بهم زن و تکراری است، دروغ اگر چهره داشت حتما شبیه پورناظری ها می‌بود.

 

2. از علیرضا طبیب زاده

کاملن موافقم. حرف دل خیلی از ایرانی هاست. با اجازه، چند خطی در رابطه با سفر عمله های رژیم به لس آنجلس، تحت عنوان هنرمند، زیر پوشش برنامه ای بنام "سیصد" و نقش مخرب هنربندان در اذهان و عادی سازی شرایط.

یادم می آید که حدود 38 سال پیش یا کمی بیشتر و کمتر، که هنوز خوانندگان لس آنجلسی که امروزه برای مردم تاقچه بالا می گذارند و نرخ کنسرت های مسخره و غیر حرفه ای شان بیشتر از نرخ کنسرت های "پینک فلوید" و "ریحانا "است، با کارتن موز با 20 سی عدد از کاست های نوار ترانه های جدیدشون در خیابان وستوود با شلوار گرم زانو انداخته و یک تیشرت سیاه رنگ و رو رفته و دمپایی با کارتن روی دوش درب کتابخانه ها و مغازه های ایرانی التماس می کردند که چندین کاست شون رو در پیشخوان بگذارند تا به فروش برود، همان زمان چند تا از اون معروف تر هاشون، برای دعوت به یک عروسی و یا ختنه سوران بچه پولدار های ایرانی/یهودی، در همین لس آنجلس با هم دعواشون می شد، و یا در فکر تور اروپا بودن و با دلالهای ترتیب دهنده ی سالن در دانمارک و آلمان و سوید قرارداد می بستند و التماس می کردند تا از این راه پولی برای گذران زندگیشون بدست بیارن (که پول قابل توجهی هم نمی شد). اون زمان که سالن های برگزاری این هنرمندان تازه به خارج رسیده ، به 200 نفر هم نمی رسید و بلیط های لژ هم از 35$ بالاتر نبود، و این هنربندان هم یا اجاره نشین بودند در پستوهای لس آنجلس تنها زندگی می کردند و یا چندین نفر با هم یک جا زندگی می کردن بخاطر وضعیت مالی. (البته استثنا هم وجود داشت).

این همان زمانی بود که نه "شبخیزی" بود نه "ضیا آتابای" بود، نه "شهرام همایون" بود و نه "امیرقاسمی ها" و نوچه های کار چاق کن ...و نه این همه تلویزیون های بی ریشه گان دلال.

اما بعدتر ها این دلالان محبت و هنر، با تلویزیون ها و رادیو های قراضه ی خودشان آمدند و به اذن خداوندهاشان، معجزه شد و همین تلویزیون های بی خیال و خودفروش، این خوانندگان را به سبک کپی کاری مضحکی از "میخک نقره ای فرخزاد" بروی صحنه بردند و آنها را برای نسل پوست انداخته ی وتشنه ی رقص و آواز و قر و قمبیل، همان بچه های دوران جنگ و دهه ی هشتاد میلادی گنده کردند. و از شما چه پنهان که چه ترانه سراها و موزیسین ها و خواننده های "در پیتی ودوزاری" هم که این وسط ظهور کردند که با این خوانندگان نسل قبل، فراموش شده و آواره، معروف و ممدوح شدند و سری توی سر ها در آوردند و یهو شدند، هنرمند! چه بازار خر تو خری بود...

این را نوشتم که بگویم: در رابطه با این رویداد (سی-صد)، این هنربندان نان به نرخ روز خور امروزی، زاده شده و تربیت شده زیر فرهنگ پست و دون رژیم اسلامی هم فهمیده اند که پول و شهرت و معروف شدن بیشتر در کنسرت های خارج از کشور هست؛ و با پیدا کردن رگ خواب ایرانیان غربت زده، و غالبن مرفه و بی خیال، جیب آنها را با برنامه ای، و سناریویی «ملی میهنی« و یا گاهی، سناریویی با تم «استندآپ کامدی» ی بی مزه و لاتخونه ای چندش آور و پایین تنه ای، و یا با صدای نکره ی خواننده ای از مادر قهر کرده، خالی می کنند.

چه بسا که این مثلن هنرمندان، هیچکدام شان نه دغدغه ی ایران را دارند و نه دغدغه ی وطن را و نه دغدغه ی فردوسی و شعر و فرهنگ و در نهایت ایرانی بودن را... این ها مثل عمله های مزد بگیر، با هر فیلمنامه ای، سناریویی، که چرب و نرم تر باشه موافقت می کنند و نقش خود را ایفا می کنند، بی هیچ تعهد اخلاقی، انسانی، و ملی.

گذشت آن زمانی که هنرمندان واقعی برای هر کاری سازنده، ملی، و ماندگار، در نخست، عشق خود را و تعهد خود را ، پای سناریو، نمایشنامه و یا فیلمبامه، با امضایشان نقش می زدند. نتیجه اینکه، اگر به این منوال پیش برود، تنها کسی که اینجا ها نیامده و پولی به جیب نزده، به احتمال زیاد "شریفی نیای" معروف هست و "داریوش ارجمند"، و صد البته خواجه حافظ ...

دنیای جالبی ست، آنها بی هیچ مانعی می آیند و می روند و پول شان را هم در اینجا و هم در آنجا کسب می کنند و بعد هم در رسانه های خودشان در ایران، داد از عیب و عیوب ایرانیان خارج از کشور راه می اندازند، که بگویند، بله ، خارج هم آش دهن سوزی نبود ، برای همین ما به وطن عزیزمان برگشتیم تا به خدمت در وطن ادامه دهیم. اما ما چه؟ ما اینجا نشسته ها، ما نه می رویم و نه می آییم و انگار گنجشکی بر آخرین شاخهء درختی بلند در زمستانی برفی، نظاره گر این رفت و آمد های حرامزادگی هستیم ... و در نهایت اینکه این هنربندان آبکیِ امروزی، به مراتب از دیروزی ها فقیر-مغز تر، شیاد تر، و حریص تر نقش خود را بازی می کنند، یعنی خودشان را بازی می کنند در این نمایش در نمایش مضحک!

  بازگشت به خانه