تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

20 امرداد ماه 1396 ـ  11 اگوست 2017

چرا بختیار ربعِ قرن پس از مرگ همچنان زنده است؟

رضا پرچی‌زاده

          15 امرداد 1396  (6 اوتِ 2017) بیست و ششمین سالگردِ قتلِ شاپور بختیار به دستِ عواملِ رژیمِ ولایتِ فقیه است. نزدِ ایرانیان معمول است که در سوگِ شخصیت‌های مشهور منقبت‌ سرایی کرده از خصائل‌ و کمالاتِ فردی‌‌شان بگویند و ارزیابیِ نقشِ آنها در حیاتِ جمعیِ جامعه را عموما به وادیِ فراموش بسپارند. من در این نوشته قصد ندارم آن سنتِ مألوفِ جوامعِ محافظه‌کار از ترسِ استبداد را دنبال کنم. بختیار خود با حضورِ جسورانه در حوزه‌ء عمومیِ بحران‌زده هنگامی که به وی نیاز بود، این سنتِ محافظه‌ کارانه را شکست. لذا من هم می‌خواهم در این یادبود سنت‌شکنی کنم و به جای منقبت‌سرایی برای شخصِ وی، از اهمیتِ فکری- فرهنگی- سیاسیِ ایستادگیِ بختیار بر آرمان‌های انقلابِ مشروطه برای جنبشِ آزادی ‌خواهیِ امروزِ ایران بنویسم.

          چنانکه همیشه گفته‌ام، اندیشه‌ی «ملیِ» غالب در ایرانِ معاصر لزوماQ ملی نیست؛ بلکه اشباع شده از اسلام‌گرایی و چپ‌گراییِ سنتی ست. فکرِ ملی هنگامی که در دورانِ عباس میرزا و سپس در روزگارِ مشروطه و تا حدودی پیش و پس از آن در ایران شکل گرفت، یک حرکتِ میهنیِ «لیبرال» و «پوزیتیویست» بود که به دنبالِ ایجادِ مجلس/ پارلمان و عدالتخانه و تدوینِ «قانون» برای به اجرا درآوردنِ لائیسیته و دموکراسی و دیگر ارزش‌های اومانیستی در جامعه می‌بود. این حرکت «غرب‌ستیز» و «شرق‌ستیز» هم نبود؛ و اصولاً مشکل‌اش با انگلیس و روسیه به هوای «منافعِ ملیِ ایران» بود و نه «ایدئولوژی». در تمامِ طولِ دورانِ مشروطه و پسامشروطه تا زمانِ ملی شدنِ نفت، جنبشِ ملی، این مجموعه‌ی محتواییِ خویش را کمابیش حفظ کرد.

          با این وجود، از پس از ملی شدنِ نفت و سپس ساقط شدنِ دولتِ مصدق در 28 مردادِ 1332 توسطِ دربار و روحانیون با همکاریِ دولتِ وقتِ آمریکا در اوجِ جنگِ سرد و از ترسِ سقوطِ ایران به دامانِ کمونیسم، عمده‌ی حجمِ حرکتِ ملی به چپ‌گراییِ سنتیِ سبکِ حزبِ توده و «آمریکاستیزیِ» جهانِ سومی‌اش گرایش پیدا کرد. زبان و بیان حزب توده و قدرتِ سازماندهی‌اش کاملاً بر این امر تاثیرگذار بود؛ و حزب توده در زمانِ خود تقریبا بر اذهانِ تمامِ «روشنفکرانِ» معاصرش حکومت می‌کرد. از اوایلِ دهه‌ی چهل، اسلام‌گراییِ نوظهور هم تا حدودِ زیادی به چپ‌گراییِ سنتی متمایل شد؛ و خمینی– در حالی که با جان اف کندی مراوده کرده بود و چکِ 150 میلیون دلاریِ کارتر را در جیب داشت– آمریکا ستیزی‌ را سر لوحه‌ی کارِ خود قرار داد؛ پدیده‌ای که بعدها در نظامِ جمهوری اسلامی نهادینه شد.

          «اندیشه‌ی ملی» اینجا دیگر محلی از اعراب نداشت؛ و در حقیقت خیلی قبل از انقلابِ 57 در حوزه‌ی عمومی مرده بود. ظهورِ مجاهدین و چریک‌های فدایی و انواع و اقسامِ نیروهای سرخورده از محافظه‌ کاری و بی‌عملیِ «ملیون» در دو دهه پیش از انقلاب گواهِ این حقیقت است. برای همین بود که هنگامِ انقلاب بسیاری از ملیون برای اینکه از قافله‌ی قدرت عقب نیفتند، رفتند زیرِ علمِ خمینی سینه زدند. بازرگان و سنجابی و ابواب‌ جمعی‌شان هر کدام به ترتیبی در دامِ خمینی افتاده و با وجود ادعایِ «ملی» بودن، سیادتِ «اسلام» را تایید کرده به خدمتِ رژیمِ اسلام‌گرا درآمدند و در نهایت خود قربانیِ آن شدند؛ و بدین ترتیب مردم را به توحش و خشونتِ ایدئولوژیِ اسلامگرایانه گرفتار کرده مملکت را قرن‌ها به قهقرا بردند.

          در این میان تنها بختیار بود که حاضر نشد بر میراثِ لیبرالِ مشروطه– نه لزوماً به عنوانِ یک سبکِ حکومتی، که به عنوانِ یک ایده‌آلِ انسانی و اندیشه‌ی دموکراتیک – پای بگذارد؛ تا آخرِ عمر هم– در حالی که فضای فکریِ ایران و جهان بر خلافِ وی بود– در عرصه‌ی عمومی بر همین مسیر ماند. ایستادگی بر همین اصولِ کهنه و در عینِ حال نوین است که امروز او را از خیلِ کشتگانِ سیاستِ ایران در دورانِ معاصر جدا می‌کند؛ چرا که بر خلافِ کمونیسم و اسلامیسم– و «شهدا»ی ‌شان– و انواع و اقسامِ رویکردهای «جنگِ سردیِ» دیگر که امروزه بی‌اعتباری‌ و مخرب بودن‌شان به تمام و کمال به اثبات رسیده، لیبرالیسم تازه دارد رو می‌آید و دومرتبه در حوزه‌ی عمومیِ ایران خریدار پیدا می‌کند.

          اینک، هر جنبشِ سیاسیِ جدی و مدعیِ قدرت، برای استحکام، نیاز به ریشه‌ها‌‌ی تاریخی و نمونه‌های تاریخی و پیوستگیِ اندیشگی و عملی دارد. به شهادتِ تاریخ، لیبرالیسم در ایران پدیده‌ای ریشه‌دار اما در حوزه‌ی عمومی گسسته و ناپیوسته است. اگر بختیار و ایستادگی‌اش بر آرمان‌های لیبرال نبود، لیبرالیسم و ارزش‌های محمول بر آن در حوزه‌ی عمومیِ تاریخِ معاصرِ ایران نمودِ چندانی نداشت؛ و از همین رو امروز هوادارانِ لیبرالیسم‌ باید یکصد و خرده‌ای سال به عقب و به دورانِ مشروطه یا به دورانِ صدارتِ مصدق در هفتاد سال قبل باز می‌گشتند تا ردِ پایی تاریخی از پندار و کردارِ خویش در حوزه‌ی عمومی بیابند. یعنی لیبرال‌ها مجبور می‌شدند به دوره‌هایی بازگشت کنند که گرچه مایه‌ی فکری‌اش هنوز معتبر است، اما بسیاری از دغدغه‌های عملی و اجرایی‌اش مالِ امروز نیست.

          مثلاً، امروز دغدغه‌ی ما مبارزه با استبدادِ شاهنشاهی و استعمارِ انگلیس و «امپریالیسم» نیست؛ بلکه مبارزه با استبدادِ ولایتِ فقیه و فاشیسمِ اسلام‌گراست که ایران را اشغال کرده و مردم را به اسیری گرفته، و تمامِ ثروت‌های مملکت را در راهِ سرکوبِ مردمِ ایران و صدورِ تروریسم به جهان و جنگ‌افروزی در منطقه بر باد می‌دهد؛ و این دغدغه‌ی بختیار هم بود. یا مثلاً نیازی نداریم از صفر شروع کرده و پارلمان تاسیس کنیم– و به اصطلاح چرخ را از نو اختراع کنیم؛ چرا که بیش از یکصد سال است که جسته و گریخته پارلمان داشته‌ایم و با مفهومِ پارلمان آشناییم. آنچه نیاز داریم جا انداختنِ «فرهنگِ پارلمانتاریسم» است که چهل سال پیش شاید بزرگترین دغدغه‌ی بختیار بود، و امروز هنوز دغدغه‌ی ماست.

          بنابراین، بختیار گرچه پروژه‌ی فردی‌اش در زمانِ خودش شکست خورد و با خودش مُرد، اما دکترینِ سیاسی‌اش‌– که خود امتدادِ آرمان‌های انقلابِ مشروطه بود– زنده ماند تا امروز به دستِ ما برسد. تاکیدِ موکدِ بختیار بر دموکراسی، لائیسیته و سکولاریسم، تحزب، رواداری، احترام به حقوقِ اقلیت‌ها– که همه ارزش‌های غربی هستند– و ارتباطِ سالم و سازنده با همسایگان و جهان و به‌‌خصوص با غرب، امروز برای ما یک میراثِ سیاسیِ مستحکمی باقی گذاشته که می‌توانیم برای مبارزه‌ی اصولی با استبداد و واپس‌گرایی و توسعه‌ی دموکراسی و پارلمانتاریسم از آن بهره ببریم.

          در پایان باید این نکته را یادآور شوم که در روزگارِ آرمان‌گرایانِ خیال‌پرداز، بختیار آرمان‌گرایی واقع‌گرا بود. او بلندنظری و آینده‌نگریِ دنیادیدگانه داشت– کیفیتی که در بینِ اهالیِ سیاستِ ایران نادر است، اگر نایاب نباشد؛ و همین او را 26 سال پس از مرگ‌اش همچنان زنده نگاه داشته– در حالی که بسیاری از آنهایی که ظاهرا هنوز در «قیدِ حیات» هستند، در حقیقت سال‌هاست «مرحوم» شده‌اند.

          بر مبنای تربیتِ لیبرال و پوزیتیویست‌اش، بختیار می‌دانست که ساختنِ جامعه‌ای بهتر به «توسعه‌ی پایدار» نیاز دارد؛ که باید برنامه‌ی عقلانی داشت و عرق ریخت و خشت روی خشت گذاشت؛ نه اینکه مدام این و آن را سَقَط داد و وردی خواند و بشکنی زد تا بهشت از آسمان به زمین بیفتد و آب و برق «مجانی» شود و مردم به «مقامِ انسانیت» برسند و «جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی» از نیست، هست شود.

          و او نهراسید از اینکه بر خلافِ جریانِ غالب، بر حقیقت پافشاری کند. به قولِ جرج اورول، در روزگارِ رواجِ ناراستی، بختیار با بیانِ حقیقت، انقلاب کرد. با این اوصاف، بختیار به تاریخ نخواهد پیوست تا آن روزی که دغدغه‌های اساسیِ یکصد و خرده‌ای سالِ اخیرِ ایران مرتفع شده باشد. تا آن روز بختیار بازیگرِ بزرگ و حاضر و ناظر است و حضورش آزادی‌خواهان را همراهی می‌کند.

برگرفته از سايت کيهان لندن

بازگشت به خانه